قصه ی وابستگی...
چهارشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۳۸ ب.ظ
فقط چندوقتیه دل گیروسردم وگرنه از خوشی(مشکیه)دنیا
یکیمون واقعاً داغونه اینجا یکیمون ظاهراً تنهای تنها
اگه گریه شده کارم شب وروز تموم سعی من اینه که باشی
دوستت دارم بدون حاشیه من بدون حتی اگه راضی نباشی
می افتن برگای نارنجی ازقصد تااینکه دستامو بازم بگیری
چراطفره میری ازعشقمون،ها؟ بیا بازم بگو دیگه نمیری...
هوای زندگیم ابری وتاره چرا رفتی وموندی باز پیشش؟
دوباره حلقه ی دستات هستش کنار گردن وگاهی رو ریشش؟
به رنگ آبی چشمات دارم یه عادت که تموم زندگیمه...
نباشی عمرمن ازدست میره شاید این قصه ی وابستگیمه...
شاعر:ملیکاشمشیریان
۹۴/۰۹/۲۵